اولین روزای مهد کودک
سلام دوستان خیلی وقته نیستم دلم واسه همتون تنگ شده ،دیگه کمتر وقت میکنم به این خونه مجازی سر بزنم .
اما اتفاقاتی که این چند وقته بر ما گذشت:
امیرعلی گلی در 3 سال و نیمگی وارد مهد شد ،البته سال گذشته یکی دو روزی مهد رفت
ولی به دلایلی که در یه پست مفصلا در موردش بحث شد تصمیم
گرفتیم از مهد برش داریم.
ولی امسال پسرکم دیگه به حدی رسیده بود که توو خونه حوصله اش سر میرفت و مارو مصمم کرد
که پروژه مهدو اجرا کنیم.
و بعد از کلی این پا و اوون پا کردنو پرسو جو بالاخره مهد معقولی یافتیم و پسرکو اونجا سپردیم....
اما بگم از روز اول ...
تصمیم گرفتم برای اینکه با محیط آشنا بشه و دلش آروم بگیره چند دیقه ای پیشش بمونم بعد برم...
با دیدن بچه ها هم هیجان داشت هم دوچار استرس بود گذاشتمش توو کلاس و اوومدم توو دفتر نشستم.یه چند
دیقه بعد در حالی که کیفشو دستش گرفته بود اوومد کنارم رو صندلی نشست
و گفت: مامان تموم شد پاشو بریم
بردمش توو کلاس پیش بچه ها و صبونشو در آوردم مشغول شد
گفتم مامان با بچه ها بازی کن زود میام دنبالت... و رفتم ....ظهر که برگشتم بگی نگی خوشحال بود...
ولی عزیزکم همون هفته اول سرمارو خورد و مریض شد
..........................................................................
یه سخن گرانبها از امیرعلی: مامان چرا این مرغ عشقا فقط دونه میخورن
(در حالی که دستاشو تو هوا تکون میده و ابروهاشو بالا انداخته) ادامه میده: یه سوپی یه پلویی و ...
امیرعلی فردا قراره بره مهد کودک
روز اول مهد کودک
...................................
اولین گلی که پسرک به مامانیش هدیه داد