امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 26 روز سن داره
حلما بانوحلما بانو، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

امیرعلی گلم

یاد ایام 2

1392/4/9 22:22
295 بازدید
اشتراک گذاری

امشب بابایی و پسری رفتن دو نفری بترکونندمنم از فرصت استفاده کردمو اومدم که ادامه ی خاطرات امیرعلی گلی رو  بنویسم:

 

 

اولین دلتنگی گل پسرمو وقتی احساس کردم که تو پنج و نیم ماهگی مجبور شدم بسپرمش

 

 

دست پرستار،

چون مرخصیم تموم شده بود و مجبور بودم برم سر کار، نگران

 

 

یادم نمیاد هیچ وقت از رفتن به سر کار تا این حد ناراحت بوده باشم.

 

 

روزایه اول خیلی سخت بود پشت سرم گریه میکرد و من با بغض و دل شکسته میرفتم استرس

 

 

ولی چه می شد کرد زندگی سختی داره و برای رفاهش باید این کارو میکردم.

 

 

در فاصله رفتن تا برگشت چند بار با پرستارش تلفنی صحبت می کردمو جویای حالش میشدم.

 

 

ولی طفلی پسرکم از همون موقع بود که مریضیاش شروع شد، تو 6 ماهگی سرماخوردگی سراغش اومد و تا دو هفته گرفتارش بود فداش بشم ضعیف شده بود.

 

دندون در آوردنش هم خیلی سخت بود برا هر کدومشون تب میکرد و اذیت میشد،

 

 

یادمه اولین دندوناش که در اومد شب تب شدیدی داشت و هزیون میگفت تا صبح چند بار

 

 

پاشویش کردمو قطره استامینوفن دادم.

 

صبح دندونشو دیدم که در اومده خیلی خوشحال شدم .

تا اینجایه ماجرا رو داشته باشید تا بعد...بای بای

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

آجی محمدمهدی
27 تیر 92 20:18
مرواریدات مبارک.اگه به وبلاگ داداش مهدی من(محمدمهدی عشق خواهراش)بیاین،ممنون میشم.


باعث افتخاره ولی آدرستو نزاشتی گلم
آجی محمدمهدی
28 تیر 92 10:19
http://mohammadmahdi90.niniweblog.com من آدرسوگذاشتم.تازه لینکتون هم کردم.واقعاهمچین دوستی باعث افتخاره.
خاله کمیل و کیان
21 مرداد 92 2:25
اره خیلی سخته ابجی منم میرفت دانشگاه کمیل و تنها تو خونه میذاشت بابایی هر چند لحظه بهش سر میزد لطفلی خیلی سختی کشید حتی تا یه سال پیش مامانش سه روز هفته رو نیکشهر سر کار بود کمیل تنها تو شهرشون بود.حالا نوبت کیانه طفلیه


آخی طفلی ها بچه هایه ما از همی کوچولویی اینقد سختی میکشن