امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
حلما بانوحلما بانو، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

امیرعلی گلم

یاد ایام بخیر

1392/4/6 16:55
480 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقت بود که قصد ساختن وبلاگی برای عزیز دلم را داشتم ولی به دلیل مشغله زیاد موفق به این کار نشدم و حالا سعی در جبران مافات دارم هر چند می دانم بسیاری از خاطرات شیرین با هم بودنمان را نمی توانم بازنویسی کنم ولی در مجموع باید بگم که وجود و حضور امیرعلی در کنارم یکی از معجزات الهی بود که به چشم خود دیدم ، درست زمانی که در انتظارش بودم ،خدای مهربان این فرشته ی پاک را به من بخشید و چه زمانهایی بود که از خدایم خواستار حفاظت از او بودم و تنها امیدم به او بود، چرا که خطر سقط را پشت سر گذاشته بودم و حاملگی پر خطری داشتم ولی خدایه مهربانم فرزندم را در پناه خود حفظ نمود وبه سلامتی به دنیا آورد. هر چقدر هم که شکرگذارش باشم باز هم کافی نیست و فرزندم را همواره به او میسپارم.بازنده

روز تولد امیرعلی زیباترین روز زندگی ام بود و اورا در کنارم احساس میکردم و بعد از انتظار طولانی او را در آغوش گرفتمماچ

وقت تولدقد و وزن کاملا طبیعی بود ٣کیلو و ٣٠٠ گرم

یادش بخیر عزیزم چه خاطراتی با هم داشتیم الان که دارم خاطرات را مرور میکنم دلم برای آن روزها تنگ میشه تو هر روز بزرگ میشی و این نهایت آرزویه ماست.

پسرکم ١٢ روزه بودی که به خونه ی خودمان برگشتیم دل بابایی برات تنگ شده بود، مدتی طول کشید تا به هوای جدید عادت کردی. تا ٤ماهگیت دوچار کولیک نوزادی بودی و شبها تا صبح دل درد می شدی و منو بابایی با هزار ترفند سعی میکردیم  آرامت کنیم. با تاب دادن در پتو- ماشین سواری- دارو و....آخ

در یک ماهگی به دلیل دل در د هایت برای اولین بار پیش متخصص اطفال آقای شفارودی رفتیم  و وزنت ٨٠٠ گرم اضافه شده بود و دکتر توضیحات لازم را دادند و خیالمان را بابت اینکه چیز خاصی نیست، راحت کردند.

خوابت تنظیم نبود و شبها بیدار بودی و روزها هم خواب خرگوشی داشتی

٣٠ روزه بودی که مجبور شدیم که به تشخیص پزشک ختنه ات کنیم که آن هم ماجرایی داشت دل مامانی اون روز بد جور شور میزد و طاقت بیقراری و دردتو نداشت و چند بار سر دکتر داد کشید که چرا بچم اینقد جیغ میزنه نکنه بیحسی اثر نکرده و دکتر خونسرد بودعصبانیولی بعد از عمل از قبل آرام تر شدی.

واکسن دوماهگیت هم ماجرایی بود هم منو هم بابایی طاقت دیدن اون لحظه رو نداشتیماسترس

عزیزکم با اشتیاق بزرگ شدنتو میدیدم و هر لحظه از رشدتو با عکس و فیلم ثبت میکردم تا بزرگ که شدی ببینی و لذت ببری.تشویق

همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان عرفان
6 تیر 92 13:25
سلام عزيزم ، شما هم وب قشنگي داريد . ممنون كه اومده بود پيش ما . اجازه ميدي بلينكم؟


مامان بهار
6 تیر 92 13:27
سلام ان شاا... بهترین خاطرات رو برای فرزندت ثبت کنید! ممنون از اینکه به ما سر زدین!!!
مامان عرفان
6 تیر 92 13:28
عزيزم حالا كه اميرعلي جان دوسالشه و وقايع شيرين زندگيش بعد از اين اتفاق خواهد افتاد . من خيلي دير كردم كه عرفان الان هشت سالشه و تازه براش وب باز كردم .
بهناز مامی یلدا و سروش
6 تیر 92 13:38
تولد وبلاگ نویسی رو بهتون تبریک میگم. موفق باشی خانومی
بهناز مامی یلدا و سروش
6 تیر 92 13:38
خدا گل پسرتون ور حفظ کنه عزیزم
مامان حنانه زهرا
6 تیر 92 23:39
مبارک باشه گلم انشالله موفق باشی
مامان حنانه زهرا
7 تیر 92 21:16
خاله نی نی گپ خرابه هر کار میکنم نمیشه
مامان ملینا و کوروش
9 تیر 92 8:42
ورودت به نی نی وبلاگ مبارک باشه امیرعلی تپلم بوس من لینکت می کنم تا دوستای خوبی برای هم باشیم


باعث افتخاره شما هم لینک شدی گلم
نی نی دانلود(مامان علیرضا)
22 مهر 92 16:41
وای منم استرس گرفتم اینها رو خوندم منظورم آخرشه یاد علیرضا افتادم
واقعا یادش بخیر روز هایی هستند که تکرار نمیشه دیگه


فدات عزیزم خودم وقتی دوباره برمیگردم اون پستارو میخونم دلم تنگ میشه