روزهایی که گذشت
این روزا واسمون سخت میگذره... بدون زن عمو ،مخصوصآ که تو شهر غریب تنها همراه و همدممون بود. هرجا که میریم بلکه روحیه مون عوض شه یادمون میوفته که دفه قبل با عمو و زن عمو اونجا بودیم و با حالی خرابتر برمیگردیم خونه باید بپذیریم که تقدیر این بود که فرشته ی زمینی آسمونی بشه ... /////////// اما بگم از پسرکم این چند وقته بگردم، زیاد دل و دماغ اینکه وقتمو باهاش سپری کنم نداشتم طفلکی پسرم دلش میگیره توو خونه عصرا دوستاش میان دنبالش میره حیاط بازی و حسابی خودشو درب و داغون و کثیف میکنه و برمیگرده هر روز باید دوش بگیره چون هوام گرمه ولی چه میشه کرد حوصله اش سر میره تنها توو خونه... منم کم کم دارم تبدیل میشم به یه مامان قلقلی نشستن ...
نویسنده :
مامان امیرعلی گلی
16:39