امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 17 روز سن داره
حلما بانوحلما بانو، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

امیرعلی گلم

تولد

عزیز دلم  تازه از اصفهان راه افتادیم و توو مسیریم، این چند روز عید حسابی خوش گذشت  الان با گوشی اومدم ایشالله به سلامتی رسیدیم میام خاطرات شیرین کاریاتو مفصل میزارم فقط الان اومدم که تولدتو تبریک بگم عزیزم، فردا روزیه که خدا بهترین هدیه شو به منو بابات کادو داد دعا میکنم خودش همیشه در پناهش سالم و سلامت حفظت کنه                                                  &n...
13 فروردين 1393

آخر سال

بعضی عصراا که امیرعلی حوصله اش سر میره و درجه شیطنتش  بالا میزنه میفرستمش تو حیاط تا یه هوایی بخوره و گشتی بزنه و تجدید انرژی کنه   دیگه نمیدونم وسایلمو کجا باید بزارم که از دست این وروجک در امان باشه یاد گرفته هر جابخواد چیزی رو برداره که قدش نمیرسه میره صندلی میاره زیره پاش میزاره خودشو با هزارو یه ترفند میرسونه   امروز با باباش تو حیاط بود یهو دیدم یکی داره درو میزنه و میگگگگگه: درو باز کنین درو باز کنییین منم منم مادرتوووووون منومیگییییییییییی چند تا کتابه قصه براش خریدیم فداش بشم خیلی علاقه داره شاید در روز هفت هشت بار مجبورمون کنه که واسش بخوووونیم دیگه حفظ شدممم   ...
19 اسفند 1392

امام هادی النقی(ع)

ای آنکه هستی از تو درس عشق آموخت خورشید مهرت چلچراغ مهر افروخت با آن همه قدر و جلال و رادمردی افسوس با زهر ستم جان و تنت سوخت     آنان که نام زیبایت را نشانه گرفته اند در چاهه ظلمانی خود فرو خواهند افتاد       ...
6 اسفند 1392

ماجرای سفر دایی و خاله

امیرعلی در حال بازی با دایی از راهه دورررررررررر روزهای دریایی امیرعلی --------------------------------------------------------------------------------------------------------- ظ این عکس از پست قبل جا مونده بود -----------------------------------------------------------------------------------------------------   در بازگشت از سفر، خاله و دایی امیرعلی گلی رو با خودمون آوردیم و یه هفته پیشمون بودن تو این مدت هر روز بیرون بودیم و حسابی خوش گذروندیم و  پسرکم کلی بهشون وابسته شده بود دیشب رفتن و  امیر علی از سرشب که متوجه شده بود بهونه گیری میکرد یک ساعت دایی دنبال جورابش میگشت آخر...
27 بهمن 1392

این چند وقته

از همه ی دوستانی که در نظرسنجی ما شرکت کردند صمیمانه تشکر میکنم   تو این مدت که نبودم اتفاقات زیادی افتاد و الان تا جایی که بتونم ماندگارشون میکنم اول بگم از 4 شب گذشته که خیلی سخت بهمون گذشت چرا که پسرکم سخت مریض شده بود و سه شب تب شدید داشت و پایین نمیامدمن و باباییش شیفتی بیدار بودیم و پاشویه و دستمال رو سر و... دیشب خداروشکر تب نکرد ولی تا صبح ناآرام بود و انگار جایی از بدنش درد میکرد مدتی هست که هر از چند گاهی شبا پاهاش درد میگیره و بهانه گیری میکنه دکتر گفت به خاطر رشدشه عصر که از خواب بیدار شد گریه میکرد و به دهنش اشاره میکرد نیگاه کردم دیدم لثه دندون کرسیش زخم برداشته و خون میاد یه...
12 بهمن 1392

شیرین بازی

                عزیزه دله مامان یه چند وقتیه شیرین بازی هات زیاد شده قربونت برم اینقده خندم میگیره از حرفا و کارات که دلم میخواد حسابی بچلونمت چند وقت پیش داشتی شیر میخوردی یه کم ریخته بود رو میز اومدم باهات دعوا کنم گفتم مامان چرا ریختی؟ با خونسردی گفتی با من چیکار داری منکه دارم شیرمو میخورم (منکه قیافه عصبانی گرفته بودم ترکیدم از خنده) یا دو شب پیش تو پذیرایی با بابا موز خوردی تموم شد بهش گفتی بابایی بازم موز میخوای گفت بله اومدی تو آشپزخونه گفتی مامان بهش موز بده و رفتی دیروز وردنه منو برداشته بودی دستت بود اومدی کنارم گفتی مامان با این نمیزنم ب...
12 دی 1392