امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره
حلما بانوحلما بانو، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

امیرعلی گلم

قدر این شبامون

خدای مهربونم ممنونم ازت به خاطر اینکه یه سال دیگه بهمون توفیق دادی که ماه رمضان و شبهای قدرو ببینیم خدایا شکرت به خاطر همه ی نعمت هایی که به ما دادی و ببخشمون اگه قدرشو نمی دونیم ،  خدایا اعمال همه رو توو این شبا بپذیر گناهامون را ببخش و بیمارانو شفا بده و ....   دیشب توو مسجد وقتی کنارم مثه یه آقا نشستی و از جات جم نخوردی تا نماز تموم بشه بهت افتخار کردم و خدایم را شکر کردم به خاطر  اینکه پسرکم داره بزرگ میشه و دیگه توو مسجد راه نمیوفته مهرارو جمع کنه و تسبیح دیگرانو گم کنه البته اینا واسه خیلی وقت پیشا بود جدیدآ گاهی خیلی متعجبم میکنی با حرفات با کارات میمونم از کجا و...
28 تير 1393

ماه خدا

                      ماه مبارک آمد، اي دوستان بشارت کز سوي دوست ما را هر دم رسد اشارت آمد نويد رحمت، اي دل ز خواب برخيز باشد که باقي عمر، جبران شود خسارت     عزیز دلم وبلاگت یه ساله شد     ...
8 تير 1393

روزایه فوتبالی...

فک نمیکنم هیچ ایرانی این شبو هیچ وقت فراموش کنه چرا که علی رقم بازی خیلی خوب ایران در مقابل آرژانتین، تیم ما در دقیقه 91 گل خورد... ولی خیلی عالی بازی کردن ها واقعآ خسته نباشن   پسرکم اصلآ دوست نداره ما فوتبال تماشا کنیم فک کنم حوصلش سر میره هر وقت جیغ و دادو بیداد بابا و مامانو میبینه حیرت زده بهمون خیره میشه .... شایدم میترسه ... در هر صورت این ایام بیشتر با فوتبال میگذره و حوصله پسری گاهی اوقات از خوونه موندن سر میره هوا هم گرم شده و نمیشه زیاد بیرون رفت به ماهه پر برکت رمضان هم داریم نزدیک میشیم انشالله خدا توفیق عبادت به همه بده از همه ی دوستان التماس دعا دارم چند تا ع...
1 تير 1393

بازم خنده بازار

چند روزه که به آقا پسری خوش میگذره دایی جونیاش اینجانو حسابی با اوونا سرگرمه اسم مشخصات و تعداد دایی و خاله و عمه و عمو و بچه هاشونو یاد گرفته عمو اوومده بود از پسرک پرسیدم چند تا عمو داری؟ اسمشونو بگوو...  گفت: عمو جواد و عمو پورنگ و... مردیم از خنده فک کرده بود عمو پورنگم عمویه واقعیشه ... بعد مریضی خداروشکر ماشالله اشتهاش بهتر شده چون غذا الویه بود و آقا عاشقشه زیاد خورد، رکابی تنگی تنش بود دیدم یه دفه یه نفس عمیق کشید و در حالی که کشو قوس میدادو شیکمش از زیر لباس معلوم بود گفت :مامان یه لباس تنگ دیگه بیار شیکمم باد کرده تا چند دقیقه داشتم به این حرفش میخندیدم و بقیه که متوجه نشده بودن هاج و واج به خنده ی...
21 خرداد 1393

همین حوالی

دیروز حس کردیم امیرعلی گلی خیلی تنهاست و چون اطرافمون کسی نیست که پسرکم باهاش بازی کنه خیلی دلمون گرفت  دمدمایه غروب بود که رفتیم پشت هتل لیپار ، یکی از مکان هایه زیبایه اینجا مدتی نگذشت که سرو کله چند تا بچه گربه پیدا شد و وروجک ما رو حسابی ذوق زده کرد یه دوست کوچولو هم اوومدو همبازیه پسر ما شد. رو تخت کناری یه خانواده نشسته بودن دیدیم امیرعلی هی میگه شادمهر....شادمهر.... و به اون تخت اشاره میکنه ...با تعجب نیگا کردیم دیدیم بنده خدا واقعآ شبیه شادمهره  مردیم از خنده   توو نزدیکیمون یه آقایی داشت قلیون میکشید یهو امیرعلی گفت بابا ببین از تو دهن اوون آقاهه ...
2 خرداد 1393

خنده بازار

دیشب سه نفری بیرون رفته بودیم...   بابا از ماشین پیاده شد چیزی بخره ....امیرعلی پشت نشسته بود و  در حالی که بستنی لیوانیه توو دستش آب شده بود چرت میزد. ماشین دوبله پارک بود تو یه لحظه چشمم از تو شیشه افتاد به پراید کناری ،دیدم داره میره جلو توشم هیچ سر نشینی نبود با خودم گفتم وای یادشون رفته دستی رو بکشن میخواستم بوقی بزنم تا راننده هرجا هست متوجه بشه که وقتی دورو برمو نیگاه کردم متوجه شدم خودمونیم که داریم میریم عقب نه پراید کناری سریع دستی رو کشیدم ماشین یهو ایستاد امیرعلی که گیج بود از رو صندلی افتاد و تموم بستنی هاش ریخت رو دست و بالشو ماشین پر شد یه وضی بود که بیا...
12 ارديبهشت 1393

سال جدید

یکماه از سال جدید گذشت و بالاخره فرصتی پیش آمد تا خاطرات سفر نوروزیمونو بنویسم البته اگه این نت همراهی کنه چون یه بار کامل پستو گذاشتم ولی قط شدو تمام تلاشم ........... خداروشکر سال خوبی رو سپری کردیم  سال جدید با به دنیا اومدن اولین پسر خاله امیرعلی گلی شروع شد، خاله فداش اولین باره که خاله میشمممم با عقد عمه امیرعلی گلی ادامه پیدا کرد و با سفر دسته جمعی به اتمام رسید سه چهار روز اول که مشغول پرستاری از آبجی و نی نیش بودیم شکر خدا همه چی خوب پیش رفت برای عقد عمه امیرعلی رفتیم شمال اونجا همه جمع بودنو مشغول رتق و فتق امور مراسم، مراسم عقدکنان عمه هم با شکوه و به خوبی تمام شد ...
31 فروردين 1393