امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 17 روز سن داره
حلما بانوحلما بانو، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

امیرعلی گلم

تولد آبجی نی نی

حلما بانو بدنیا اومد.  توو 37هفتگی دخترکم 9ساعت راهو توو جاده طی کردم تا برسم خونه بابا پیشه آبجی جونا دیگه بعد از اون انتظار واسه اومدن دخملی شروع شد محرم فرا رسید هر روز قبل مغرب با داداشی راهیه مسجد محلمون میشدم هم پیاده روی بود هم واسه نماز جماعت کلی بهم روحیه میداد با شروع محرمم که بعد نماز مراسم عزاداری و زیارت عاشورا بپا بود و بعد مراسم برمیگشتیم خونه دلم میخواست دخملک صب کنه عاشورا تاسوعا هم تموم شه بعد قدم بذاره روو تخم چشممون دخملکم اینقد حرف گوش کن بود که تا شب 14 محرم صبر کرد قربونش برم دو روز قبل ار زایمان یه دردای خفیف داشتم  ولی درد زایمانی نبود تا بالاخره دخملی  من 6آبان 94 ساعت 9/30 شب پاهای کوچیکشو روو ...
17 آبان 1394

مصادف شدن تولد من و بابا، با میلاد امام مهربونی

بی  خوابی زده به سرم بابا واسه مراسم چهل روز زن عمو رفت و من و امیرعلی و آجی نی نی خونه ایم امسال یه اتفاق جالب واسم شکل گرفت که خوشحالم کرد شب روز تولدم مصادف شد با میلاد امام مهربانی ها امام رضا ( ع )  این اتفاق شیرینو به فال نیک میگیرم چون از خدا خواستیم امسال مارو همسایه امام رضای غریب کنه و اگه انتقالمون درست بشه میشه بهترین کادو تولدمون. تا حالا 80درصدش درست شده دیگه امید به خدا... حقیقتش یه مقدار دوچار سردرگمیم نمیدونم آبجی نی نی قرار کجا به دنیا بیاد . فقط از خدا میخوام هرچی خیر و مصلحته همون بشه   دلم لک زده واسه حرمش خوش بحال  همه اونایی که سعادت همسایگیه حضرتو دارن.  ...
5 شهريور 1394

روزهایی که گذشت

این روزا واسمون سخت میگذره... بدون زن عمو ،مخصوصآ که تو شهر غریب تنها همراه و همدممون بود. هرجا که میریم بلکه روحیه مون عوض شه یادمون میوفته که دفه قبل با عمو و زن عمو اونجا بودیم و با حالی خرابتر برمیگردیم خونه باید بپذیریم که تقدیر این بود که فرشته ی زمینی آسمونی بشه ... /////////// اما بگم از پسرکم این چند وقته بگردم، زیاد دل و دماغ اینکه وقتمو باهاش سپری کنم نداشتم طفلکی پسرم دلش میگیره توو خونه عصرا دوستاش میان دنبالش میره حیاط بازی و حسابی خودشو درب و داغون و کثیف میکنه و برمیگرده هر روز باید دوش بگیره چون هوام گرمه ولی چه میشه کرد حوصله اش سر میره تنها توو خونه... منم کم کم دارم تبدیل میشم به یه مامان قلقلی نشستن ...
16 مرداد 1394

خداحافظی

ماهه رمضون امسال با همه ی سالا یه فرق بزرگ داشت همه مون یک صدا یک چیزی از خدا میخواستیم و اون شفایه زن عموی مهربون امیرعلی بود شبایه قدر یادمون رفت واسه آرزوهای خودمون دعا کنیم و فقط از خدا خواستیم عمر دوباره به یکی از معصومترین و مهربون ترین آدماش بده ولی گاهی تقدیر چیز دیگه ست و خدا میخواست این ماه رمضون آخرین ماه رمضون عمر کوتاه زن عمو باشه درست روز تولدش مثه یه فرشته پر کشید و ما هنوز ناباورانه نبودنش را نظاره گریم اینجا مینویسم تا همیشه یادت بمونه عزیزم که یه زن عمویه فرشته صفت داشتی که دوستت داشت و با محبت باهات رفتار میکرد حتی به وبلاگت سر میزد تقدیر بهش مجال نداد نازنین زهراشو حتی یه دفه سیر بغل کنه نازنین زهرا کوچولو اومد تا یادگا...
8 مرداد 1394

شیرین زبونیه تابستونی

پسرکم این روزایه گرم تابستونو توو خونه با مامانش میگذرونه. اولایه تعطیلات یکم سخت بود حوصلش توو خونه تنهایی سر میرفت چون به شلوغی مهد عادت کرده بود هنوزم گاهو بیگاه دوست داره یه سر بره حیاط با بچه های همسایه پایینی بازی کنه ولی خوب هوا گرمه جز عصر نمیشه بیرون رفت. جدیدآ با حرفاش بدجور میخندونتمون. دیشب توو ماشین  هر کیو میدید میگفت دزد.. باباش گفت اینجور نگو همه دزد نیستن از دستت ناراحت میشن. امیرعلی گفت؛ مهسا همش اینجوری میگه ..بابا گفت: بقیه هرچی میگن که تو نباید تکرار کنی پسرک شیطون گفت؛ خوب مهسا میگه منم مجبورم یاد بگیرم ////////// دیشب لب دریا  آلاچیق کناری یه خانواده نشسته بودن که یه آقا پسری دو سه سال بزرگت...
25 خرداد 1394

حال این روزهای من

روزی که اون دو تا خط ارغوانی رو روی بی‌بی‌چک دیدم به تپش قلب افتادم و بهت زده شدم... یه کم که گذشت... فهمیدم فرزند دوم به همون زیبایی فرزند اول دوست داشتنی و خواستنیه. راستش، همیشه در این مورد شک داشتم و نگران بودم که برای کوچولوی دومم اون ذوق و هیجان قبلی رو نداشته باشم . اما اشتباه می‌کردم. حالا من مثل مادرهای باتجربه دیگر می‌دانم که دردهای مبهم و تنگی نفس و خستگی اعجاب‌انگیز و خواب‌آلودگی مضحک طبیعی است، و مثل مادرهای جوان و تازه‌کار، هنوز از دیدن گوجه سبزم تو صفحه مانیتور سونوگرافی ذوق می‌کنم و گوشه چشمم خیس میشه... چه قدر خاکی و خودمونی اومدی پیشم مامانی ... چقدر بی ناز و منت قدم رو...
25 خرداد 1394